محمد مهدی ...3سالو نیمه
خاله ...
شب شهادته حضرت زهرا سلام الله علیها
محمد مهدی: خاله تو هم باید بیای بریم پارک ...زود باش
خاله: آخه من کار دارم
محمد مهدی: نه باید بیای ...
خاله: باشه ...صبرکن تا حاضر بشم ...
محمد مهدی: خاله زود باش
خاله : ای بابا ...دارم حاضر میشم
لباسامو پوشیدم ، محمد مهدی کفش پوشیده جلوی در وایستاده بود .من مانتوی مشکی با روسری مشکی و کلا مشکی پوشیده بودم رفتم تا جلوی در که محمد مهدی با تعجب به من نگاه کرد و گفت ...
محمد مهدی : خاله !!!!!!!!! اینجوری میخوای بیای پارک ...
خاله : من که فهمیدم حساس شد ه گفتم : بله ...همنیطوری میخوام بیام مگه چه اشکالی داره ...
محمد مهدی : چشماش گرد شده بود و رگ غیرتش زده بود بیرون ...دوباره تکرار کرد ...نه خاله ...اینجوری خوب نیست ...چادر سرت کن
خاله : نه ...میخوام همینطوری بیام ...
از من انکار و از اون اصرار
همینطوری داشت امر به معروف میکرد ...رفتم اونطرف چادرمو برداشتم داشتم سرمیکردم ...که وسط صحبتش منو دید...
محمد مهدی: باریکلا خاله جون ...باریکلا ...چادر سرت کن ...
خاله : خندم گرفته بود ...از یه طرفم فک میکردم بچه ها فطرتشون از همون کودکی قبح و حسن افعال رو درک میکنه ...این شیوه زندگی و نوع تربیته که در مسیر بزرگ شدن باعث تغییرشون و دور شدن از فطرتشون میشه
تویه خیابون یهو بهم گفت
محمد مهدی : خاله جون حالا همه بهت میگن چه دختر گلی ...
:)
بعد از پارک با هم رفتیم هیئت ...